فی گوو

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

فی گوو

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

دانلودمقاله رابعه درخشانترین شاعره سامانی

اختصاصی از فی گوو دانلودمقاله رابعه درخشانترین شاعره سامانی دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

 

 

 
رابعه قزدارّی ، دختر کعب ، یکی از درخشان ترین شاعره های عصر سامانیان است . خانواده کعب که اصلاً جزو قبایل « قزداری » عربی بودند بعد از حمله تازیان به کشور ما ایران آمده و کاملاً ملیت ایرانیان یافتند . این خاندان بعداً مورد توجه شاهان و فرمانروایان سامانیان قرار گرفتند ، بطوریکه کعب پدر رابعه از طرف آل سامان به حکومت سرزمین بلخ و پیرامون آن منصوب شده و منشأ خدمات برجسته و گرانبها می گردید . اما رابعه قزداری . دختر کعب که شاعری صاحب ذوق و سرشار از استعداد هنری و ادب فارسی بود ، علاوه بر استعدادها و خصائل درخشان و فضایل منحصر به فرد در آن عصر و دوران که عهد شکوفائی ذوق و ادب ایرانیان بود ، دختری آزاده ، شجاع و مبارزی متهور و دلاور بود که در راه حصول به مقصود و وصول به آرزوهای اجتماعی و ملی خود و مقابله دلیرانه در برابر قدرتمندان حاکم از هیچ چیز بیم و هراس بخود راه نمی داد و با فساد ، بی عدالتی ، ظلم و تجاوز مبارزه ای جسورانه و پی گیر می نمود و در این راه تاپای جان می ایستاد . رابعه ، دختری خداشناس مسلمانی متدین و با ایمان و تقوی بود و هیچ گاه از طریق راستی و درستی و صداقت عدول نمی کرد .
فرمانروایان سامانی ، آن مردان قدرتمند ایرانی که روزگاری دراز ، در شهر بخارا و خراسان بزرگ حکمرانی کردند ، اغلب اهل دانش و فضل و علم و ادب بودند . شاعران بلند پایه وخوش ذوق و پر استعداد ی همچون « رودکی » و حکیمان و عالمانی دقیق و ریاضی دانان و طبیبانی عیس دم و معجزه گر چون ابوعلی سینا ، و دیگر ادیبان و شاعرانی بدیهه سرا و با حضور ذهن در همان عصر و دوران درخششی چون شمع داشتند که یکی از این ادیبان و شاعران رابعه بنت کعب بود .
سامانیان که بیشتر شیفته نظم فارسی بودند هر چند یک بار در بزرگترین تالارهای بارگاه خود ، محفلی بزرگ و پردرخشش ترتیب می دادند که در آن روز هم « امیر نصر سامانی دوم » پادشاه دانش پرور و شعر شناس سامانی بعد از مدتی که از تمشت امور کشوری و کارهای مملکت و ملت آسوده شد ، فرمان داد تا پس از چند سال دوران فتوت و فاصله ، مجلس بزم باشکوه بخارا بنا به رسم دیرین برپاسازند و برای شرکت در آن علاوه بر شاعران و سخنوران و هنرمندان ، از همه فرمانروایان سرزمین های اطراف هم دعوت بعمل آورند تا طی تشریفاتی کم نظیر به بخارا ورود کنند که در بین خوانده شدگان ، فرمانروایان غزنین ، امیر عشیرالدین ، امید هرات و سمرقند و حارث ، فرزند کعب ، فرمانروای بلخ هم دیده می شد .
وقتی نوبت هنرمندی رودکی رسید ، رودکی با حالی شوریده و با جذبه و شوقی وصف نشدنی چنگ در میان دست گرفت و در همان وضع که تارهای چنگ را می لرزاند چند شعر قرائت کرد که اشعاری بسیار انگیز بود . وقتی رودکی لب از کلام فروبست ، امیر نصر از او خواست تا اشعار دیگری بخواند و این بار رودکی رباب برگرفت و در حالی که اشعار زیبایی را قرائت می کرد بر تارهای رباب هم ضربه ای وارد می کرد . در این زمان همه از خود بی خود شده و تحت تأثیر مضامین گداخته و پرالتهاب اشعار تازه رودکی قرار گرفتند . پس از اینکه امیر از رودکی پرسید که آیا این اشعار هم از سروده های خودش است رودکی جواب داد خیر قربان ، این اشعار از رابعه قزداری دختر کعب است که به خاطر دلداده اش که یکی از کارگزاران حارث ، فرمانروای بلخ است سروده ، ولی این دلدادگی ملکوتی با کین توزی حارث ، فرجام خوشی نداشته است . در این هنگام امیر از رودکی خواست که رابعه را گاه و بی گاه با اجازه پدرش در محفل خود حاضر کند تا اشعار جدیدش را به کوش آنها برساند .
رابعه این دختر ظریف و رعنا که در سایه مهر و محبت پدرش کعب که مردی بزرگوار و سرشناس بود زندگی می کرد و در سن ده سالگی مادر خود را از دست داده بود و از آن موقع به بعد این پدر بود که هم محبت مادری به آن می کرد و هم محبت و احترام پدرانه . کعب دارای دو فرزند بود رابعه و حارث که حارث ، جوانی سرکش ، جاه طلب و سرسخت و ماجرا جو بود که دقیقاً بر عکس ، رابعه ، قلبی بسیار پر عطوفت و آکنده از عواطف انسانی و مهر داشت . رابعه در قصر رفیع و با شکوه پدر زندگی آرامی داشت و از لحظات و دقایق زندگی برای سرودن اشعار نغز و پر معنی و شیوا بهره ها می گرفت و طبع آزمائی خود را به حد اعلا می رسانید . کعب که شیارهای عمیق چهره اش خبر از گذشت سالها می داد و نیرو و توانش به واپسین قدرت های جسمی رسیده بود ، معذالک اکثراً به افتخار رابعه محافلی تشکیل می داد و دخترش را بر آن می داشت تا در حضور بزرگان و شاعران بلخ ، اشعار دلنشین خود را با صدائی غرا و آهنگی پرطنین می خواند . وجود رابعه به مرد درخشان بلخ ، نیروئی تازه می بخشید که علی رغم ناتوانی و ضعف ، می خواست ، سالیان بیشتری زنده بماند . رابعه هر وقت که از گوشه نشینی و خلوت گزینی و در خود فرو شدن خسته می شد و خویشتن را تنها احساس می کرد ، تصمیم به ملاقات پدر عزیزش می گرفت . رابعه وقتی به پدر می رسید خم می شد و دست پدر می بوسید و در این هنگام کعب دست نوازش بر سر دخترش می کشید . یک روز که رابعه به دیدن پدر رفته بود در حالی که پدر دست نوازش بر سر او کشید ناگهان بر دلش چیزی گذشت و چهره اش را اندوه گین کرد و بعد با حالتی اسرارآمیز از رابعه پرسید : رابعه ! دخترم با حارث برادرت چگونه ای ؟ و رابعه با نگرانی گفت : چطور پدر ؟ کعب جواب داد : حارث ، پسرم گاه و بی گاه از رفتار خود را دچار بیم و هراس می کند و در این هنگام رابعه با بیم و هراس از پدر پرسید که چه اتفاقی افتاده که شما را این چنین ناراحت کرده است و د ر این هنگام کعب گفت به من الهام شده که وقتی من دیده از جهان فرو پوشم . حارث روش بی رحمانه ای نسبت به تو در پیش خواهد گرفت . و به همین ترتیب رابعه بسیار ناراحت شد و ناگهان به نظرش رسید که آن فروغ و درخشندگی که مایه امیدواری او بود از آنها گریخته است و در این هنگام به فکر ملاقات با « اطروش » غیب گوی معروف و آگاه افتاد .
رابعه در بلخ به دو نفر اعتماد فراوانی داشت و آنها را محرم رازهای درونی و اسرار پنهانی خود می دانست ، اول ، رودکی ، شاعر نابینا ، دوم « اطروش » غیب گوی و آینده نگر نیک اندیش و مرد خوش قلب و مهربان بلخ ، به همین ترتیب رابعه به دیدن اطروش رفت و با او درد دل کرد و از او خواست که به او کمک و یاری رساند . اطروش چشم بر چهرة رابعه دوخت و چند لحظه در آن دقیق شد . سپس گفت رابعه تو در زندگی کوتاه خود ، مثل اخگری سوزان خواهی درخشید و از گرمی و حرارت وجودت مردم بی شماری گرم خواهند شد . اما روزهای حیات تو ، پر از ماجراها و حوادث شد و شگفت آوری خواهد بود که کمتر دختری چنین وضعی را دارا بوده ، تو خواهی توانست با قدرتی خیره کننده و نیروئی که هرگز از دختران انتظار نمی رود ، کارهای نمایانی را انجام دهی ، ولی طولی نمی کشد که شوق و عشقی خونبار که مربوط به شوهر آینده ات خواهد بود به سراغت می آید و بدنبال آن در طالع ات ، دمان می بینم که قصد جان تو را دارد و او نخستین نیش کشنده و مرگبارش را بر یکی از عزیزان تو دارد خواهد کرد . ولی خداوند به تو ای دختر عجیب ، در برابر این پیشامدها و این دشمنی ها استقامت ، بردباری و مردانگی زیادی خواهد بخشید .
پس از شنیدن غیب گویی اطروش رابعه دچار توهّماتی شد و یکایک افراد نزدیک به خود را مورد بررسی قرار داد و در این بین در حالی که در میان درختان سربگوش هم نهاده می گذشت از لابه لای بوته های معطر گل محمدی به سایه ای افتاد نظرش که به وضع اسرارآمیزی در میان فضای باغ حرکات مرموزی داشت او ابتدا حارث برادر خود را شناخت و بعد از مدتی توانست نفر دوم را بشناسد که او هم صعلوک خدمتگزار برادرش بود . رابعه از طرز حرکات حارث و قیافه برافروخته اش و همچنین طرز نگاهش فهمید که باید نقشه شومی طرح ریزی شده باشد . حارث مردی کین توز ، تند خوی و آتشین مزاج بود و به اندازه ای دیوانه مقام و بدست آوردن قدرت بود که حتی بر پدر خود نیز از اینکه بر تخت فرمانروائی نشسته بود و امر و نهی می کرد و عموم مردم بلخ سر به فرمانش گذاشته بودند ، حسادت می ورزید و روزی را انتظار می کشید که کعب دیده از دیدار جهان فرو بندد . حارث به صعلوک اعتماد داشت و آن روز در گوشه دنج و خلوت باغ کعب . مشغول گفتگوهای مرموزی بودند و نقشه شوم خویش را از پیش علیه رابعه تنظیم کرده و اکنون به مرحله اجرا می گذاشتند . در این هنگام رابعه به گوشه ای خزیده و در آنجا به گوش ایستاد . حارث در حالی که برق شیطنت و بی رحمی در دیدگان مشتعل و خون گرفته اش می درخشید گفت : آری صلعوک ، من باید کار پدر پیر خود را تمام کنم . صعلوک که کاملاً به حالات دگرگونه و پریشانی خاطر اربابش پی برده بود گفت : من به شما قول می دهم که سم قتال را در طعام کعب پدرتان خواهم ریخت . در این هنگام حال رابعه کاملاً دگرگون شده و در حالی که کوشش می کرد تا از فریادی که در گلویش متلاطم بود جلوگیری کند به چاره جویی پرداخت . رابعه بی درنگ راه قصر پدر را در پیش گرفته و شتابان خود را به آنجا رسانید و با وجود ممانعت نگهبان وارد قصر شد و به نزد پدر شتافت و پدر خود را درحالی دید که داشت با مرگ دست به گریبان بود و با چشمانی نیمه باز بر روی صندلی نشسته بود و این مرد که این چنین با مرگ دست به گریبان است قربانی هوی و هوس های جاه طلبانه فرزندش می گردید .
رابعه ، همینکه چشمش به پدر افتاد بی اختیار ناله ای سوزان و جانسوز از ژرفای سینه بر کشیده و بعد با فریادی گفت : پدر ! پدر ! کعب به سختی پلکهای سنگین خود را گشود و دختر وفادارش نگریست . دهان کعب به هر ترتیب بود از هم گشوده شد و چند چین و گره در پیرامون گونه های مرد کهن سال در مدت ظاهر گردید و دخترش را صدا کرد . رابعه با شنیدن کلام پر مهر پدر فریاد برآورد : خوب به موقع رسیدم ، باید شما را نجات دهم ، اگر شما بمیرید ، منهم خواهم مرد . من باید تا دیر نشده اثرات زهری را که خائنانه به شما خورانده اند خنثی کنم ، من باید حقیقتی را به شما یادآور شوم و بگویم . در این هنگام حارث را دید که با نگاههایی آمیخته به بغض و کینه و شرربار او را می نگرد و به همین ترتیب رابعه نتوانست راز خود را ، با پدر در میان بگذارد . کعب با ناتوانی با فرزند خود صحبت کرد و در آخر گفت من رابعه این گوهر گرانبها را به تو می سپارم و به این ترتیب کعب به دست پسر به قتل رسید و جهان را بدرود گفت .

فرمت این مقاله به صورت Word و با قابلیت ویرایش میباشد

تعداد صفحات این مقاله   23 صفحه

پس از پرداخت ، میتوانید مقاله را به صورت انلاین دانلود کنید


دانلود با لینک مستقیم


دانلودمقاله رابعه درخشانترین شاعره سامانی

دانلودمقاله ضرب المثل های فارسی

اختصاصی از فی گوو دانلودمقاله ضرب المثل های فارسی دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

 


آب از دستش نمی چکد!
آب از سر چشمه ِگل است!
آب از آب تکان نمی خورد!
آب پاکی را روی دستش ریخت!
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم!
آب را گل آلود می کنه که ماهی بگیره!
آب زیر پوستش افتاده!
آب، سنگها را می ساید.
آب که یه جا بمونه، می گنده.
آبکش به کفگیر می گه تو سه تا سوراخ داری!
آب که از سر گذشت، چه یک ذرع چه صد ذرع – چه یک نی چه صدنی!
آب که سر بالا رفت، قورباغه ابو عطا می خونه!
آب نمی بیند ورنه شناگر قابلیست!
آب از او گرم نمی شود!
آتش که الو گرفت، خشک و تر می سوزد!
آتش نشاندن و اخگر گذاشتن کار خردمندان نیست.
آخر شاه منشی، کاه کشی است!
آخر شوخی به دعوا می کشد.
آدم تنبل، عقل چهل وزیر را دارد!
آدم پول را پیدا می کند، نه پول آدم را.
آدم خوش معامله، شریک مال مردم است!
آدم دست پاچه، کار را دوبار انجام می دهد!
آدم دروغگو کم حافظه است.
آدم زنده، زندگی می خواهد!
آدم گدا، این همه ادا ؟!
آدم گرسنه، خواب نان سنگک می بینه!
آدمی را به ادب بشناسند.
آدم ناشی، سرنا را از سر گشادش می زنه!
سرنا: سازی است بادی که از چوبی مخصوص ساخته شود، این ساز در غالب نقاط ایران موجود است و آن را همراه دهل می نوازند. اندازه آن در نواحی مختلف فرق می کند و به طور کلی طول آن از نیم متر متجاوز نمی نماید.
آدم همه کاره هیچ کاره است.
آرد خودمان را بیختیم، الکِمان را آویختیم!
آرزو بر جوانان عیب نیست!
آرزومند پیوسته نیازمند بود.
آز ریشه گناه است.
آزموده را آزمودن خطاست!
آستین نو بخور پلو!
آسوده کسی که خر ندارد از کاه و جویَش خبر ندارد!
آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه!
آشپز که دو تا شد، آش یا شور است یا بی نمک!
آشِ نخورده و دهن سوخته!
آش همان آش است و کاسه همان کاسه!
آفتابه خرج لحیمه!
لحیم: چیزی که بدان ظرفهای مسی و برنجی را پیوند کنند.
آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی!
آمدم ثواب کنم، کباب شدم!
آنان که غنی ترند، محتاج ترند!
آنچه دلم خواست نه آن شد، آنچه خدا خواست همان شد.
آن کس که با های می آید با هوی می رود.
آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است؟!
آن را که سخاوت است حاجت به شجاعت نیست.
آن زنده که کاری نکند مرده به است.
آن یکی می گفت اشتر را که هی از کجا می آیی ای فرخنده پی
گفت: از حمام گرم کوی تو گفت: خود پیداست از زانوی تو
آنقدر بِایست، تاعلف زیر پایت سبز بشود!
آنقدر سمن هست، که یاسمن توش گم است!
سمن: چاقی ، فربهی
آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت.
سبو: آوندی سفالین و دسته دار که در آن آب و شراب ریزند ، کوزه سفالین
آنقدر مار خورده تا افعی شده!
آن کس که تن سالمی دارد، گنجی دارد که خودش نمی داند.
آن وقت که جیک جیک مستونت بود، یاد زمستونت نبود؟!
آواز دهل شنیدن از دور خوشست!
آینه چون نقش تو بنمود راست خود شکن، آیینه شکستن خطاست
آینه داری در محله کوران؟!
فصل الف
اجاره نشین خوش نشین است.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری.
ادب مرد به ز دولت اوست.
ارزان خری، انبان خری!
انبان: کیسه ای بزرگ از پوست گوسفند دباغی شده (همیان)
از اسب افتاده ایم، اما از نسل نیفتاده ایم!
از اونجا مونده، از اینجا رونده!
از آن نترس که های و هوی دارد، از آن بترس که سر به توی دارد!
از این گوش می گیره، از آن گوش در می کنه!
از این ستون تا آن ستون فرج است!
از بی کفنی زنده ایم!
از پس هر گریه آخر خنده ایست.
از تنگی چشم پیل معلومم شد آنان که غنی ترند محتاج ترند!
ازتو حرکت، ازخدا برکت.
از چشم دور و از دل دورتر.
از حرارتش خیری ندیدیم، اما از دودش کور شدیم.
از حق تا ناحق چهار انگشت فاصله است!
از خرس، مویی غنیمت است!
از خودت گذشته، خدا عقلی به بچه هایت بدهد!
از دور دل را می برد، از جلو زهره را!
از کاه کوه نساز.
از کوزه همان برون تراود که در اوست گر دایره کوزه ز گوهر سازند
از کیسه خلیفه می بخشد!
از گدا چه یک نان بگیرند و چه بدهند!
از گیر دزد در آمد، گیر رمال افتاد!
رمال: فالگیر (عمل و شغل فالگیری)
از ماست که بر ماست!
از مال پس است و از جان عاصی!
از مردی تا نامردی یک قدم است!
از من بدر، به جوال کاه!
جوال: ظرفی از ابریشم بافته که وسایل را درون آنها می گذارند. پارچه خشن و کلفت
از نخورده بگیر، بده به خورده!
از نو کیسه قرض مکن، قرض کردی خرج نکن!
از هر چه بدم آمد، سرم آمد!
اسباب خونه به صاحب خونه می ره!
اسب ترکمنی است، هم از توبره می خوره هم از آخور!
توبره: کیسه ای که مسافران و شکارچیان لوازم کار و توشه خود را در آن گذارند. (کیسه ای که دارای بند است و در آن کاه و جو ریزند و به گردن چارپایان بندند تا از آن بخورند.
اسبِ دونده، جو خود را زیاد می کند!
اسب را گم کرده، پی نعلش می گردد!
اسب و خر را که یک جا ببندند، اگر همبو نشوند همخو می شوند!
استخری که آب ندارد، این همه قورباغه می خواهد چکار؟!
اگر بیل زنی، باغچه خود را بیل بزن!
اگر برای من آب نداره، برای تو که نان داره!
اگر بپوشی رختی، بنشینی به تختی، تازه می بینمت بچشم آن وقتی!
اگر باباش را ندیده بود، ادعای پادشاهی می کرد!
اگر پیش خردمندان خامشی ادبست به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
اگر خوراک آسیا را نرسانی، سنگها همدیگر را می سایند.
اگر هست مرد از هنر بهره ور هنر خود بگوید، نه صاحب هنر
اگر حسود نباشد دنیا گلستان است.
اگر دعوت گرگ را قبول کردی، سگ را هم همراه خود ببر.
اگر دانی که نان دادن ثواب است تو خود می خور که بغدادت خرابست!
اگر دعای بچه ها اثر داشت، یک معلم زنده نمی موند!
اگر زری بپوشی، اگر اطلس بپوشی، همون کنگر فروشی!
اگر عسل نمی دهی باری نیش مزن.
اگر علی ساربونه، می دونه شتر را کجا بخوابونه!
اگر لالائی بلدی، چرا خوابت نمی بره!
اگر بگوید ماست سفید است، من می گویم سیاه است!
اگر مهمان یک نفر باشد، صاحبخانه برایش گاو می کشد!
اگر نخوردیم نان گندم، دیدیم دست مردم!
اگر همه گفتند نون و پنیر، تو سرت را بگذار (زمین و) بمیر!
امان از خانه داری، یکی می خری دو تا نداری!
امروز توانی و ندانی، فردا که بدانی نتوانی.
امیدواری یعنی پیروزی.
اندک دان بسیار گوست.
اندک اندک خیلی شود؛ قطره قطره سیلی.
انگور خوب، نصیب شغال می شود!
اوسا علم! این یکی رو بکش قلم!
اول اندیشه، وانگهی گفتار.
اولاد، بادام است؛ اولادِ اولاد، مغز بادام!
اول ِبچش، بعد بگو بی نمک است!
اول برادریِت را ثابت کن، بعد ادعای ارث و میراث کن!
اول، بقالی و ماست ترش فروشی!
اول، چاه را بکن، بعد منار را بدزد!
این تو بمیری، ازآن تو بمیری ها نیست!
این قافله تا به حشر لنگ است!
این دغل دوستان که می بینی مگسـاننـد دور شـیرینـی (سعدی)
این هفت صنار غیر از اون چارده شاهی است!

 


فصل ب
با آل علی (ع) هر که در افتاد ور افتاد.
با اون زبون خوشت، با پول زیادت، یا با راه نزدیکت!
با پا راه بری کفش پاره می شه، با سر راه بری کلاه!
با خوردن سیر شدی، با لیسیدن نمی شی!
باد آورده را باد می برد!
با دست پس می زنه، با پا پیش می کشه!
بادمجانِ بم آفت ندارد!
بارون آمد، تَرَکها به هم رفت!
ترک: منظور شکاف و رخنه است.
بار کج به منزل نمی رسه!
فصل پ
پا را به اندازه گلیم خود باید دراز کرد!
پایان شب سیه سپید است.
پله پله رفت باید سوی بام.
پایین پایین ها جایش نیست، بالا بالاها راهش نیست!
پز عالی، جیب خالی!
پس از چهل سال چارپا داری، الاغ خودش را نمی شناسد!
پس از قرنی شنبه به نوروز می افتد!
پسرخاله دوست دیزی!
دیز: (دیزه) نوعی دیگ می باشد.
پسر کو ندارد نشان از پدر تو بیگانه خوانش، نخوانش پسر!
پشت تاپو بزرگ شده!
تاپو: ظرفی از گل چون خمره که در آن آرد و گندم و خرما ذخیره کنند.
پنج انگشت برادرند، برابر نیستند!
پنجه با شیر زدن و مشت با شمشیر، کار خردمندان نیست.
پوست خرس نزدهِ را می فروشه!
پول است نه جان است که آسان بتوان داد!
پول پیدا کردن آسان است، اما نگهداری اش مشکل است!
پولدارها با کباب، بی پولها به بوی کباب.
پیاده شو با هم بریم!
پیاز هم خودش را داخل میوه ها کرد!
پی خر مرده می گردد که نعلش را بکند!
پیراهن بعد از عروسی برای گل منار خوب است!
پیش از آخوند به منبر نرو!
پیش دیوار آنچه گویی هوش دار تا نباشد در پس دیوار موش
پیش قاضی و مَلَق بازی؟!
فصل ت
تا ابله در جهان بسیار است، مفلس در نمی ماند!
تابستان پدر یتیمان است!
تا پریشان نشود کار به سامان نرسد!
تا تریاق از عراق آرند مار گزیده مرده باشد (سعدی)
تا تنور گرم است نان را بچسبان!
تا توانی دلی به دست آور دل شکستن هنر نمی باشد
تا چراغ روشن است جانورها از سوراخ بیرون می آیند!
تا شب نروی، روز به جایی نرسی تا غم نخوری به غم گساری نرسی.
تا کرکس بچه دار شد، مردار سیر نخورد!
تا گوساله گاو شود، دل مادرش آب شود!
تا گفته ای غلام توام، می فروشنت!
تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها!
تا نقدی ندهی، بضاعتی نستانی.
تب تند عرقش زود درمیاد!
تخم مرغ دزد، شتر مرغ دزد می شود.
تخم نکرد، نکرد وقتی هم کرد توی کاهدون کرد!
ترب هم جزء مرکبات شده؟!
ترتیزک خریدم قاتق نونم بشه، قاتل جونم شد!
قاتـُق: ماست
تعارف کم کن و بر مبلغ افزا!
تغاری بشکند ماستی بریزد جهان گردد به کام کاسه لیسان!
تلافی غِوره را سر کوزه در میاره!
تمرین زیاد بهترین استاد است.
تنبل مرو به سایه، سایه خودش می آیه!
تنها به قاضی رفته خوشحال برمی گرده!
توانگری به قناعت، به ز توانگری به بضاعت.
تو بگی « ف » من تا فرحزاد رفتم!
توبه ی گرگ مرگ است!
تو که خیرت نمی رسد، شر مرسان.
تو مو می بینی و من پیچش مو تو ابرو من اشارت های ابرو
توی دعوا، نون و حلوا خیرات نمی کنند!
فصل ث
ثمر علم ای پسر عمل است ورنه تحصیل علم درد سر است
ثبات، قدم از پیش می برد.
ثروت را می توان پنهان کرد ولی فقر را نمی توان.
فصل ج
جا تر است و بچه نیست!
جاده ی دزد زده، تا چهل روز امن است!
جایی نمی خوابد که آب زیرش برود!
جایی که میوه نیست، چغندر سلطان مرکبات است!
جلوی ضرر را ازهر جا بگیری منفعت است.
جلو می خندد پشت سر خنجر می زند.
جواب ابلهان خاموشیست!
جواب های، هوی است!
جوانی کجایی که یادت بخیر!
جود از ابر و لاف از رعد است.
جور استاد به ز مهر پدر.

 

 

 

فرمت این مقاله به صورت Word و با قابلیت ویرایش میباشد

تعداد صفحات این مقاله   62 صفحه

پس از پرداخت ، میتوانید مقاله را به صورت انلاین دانلود کنید


دانلود با لینک مستقیم


دانلودمقاله ضرب المثل های فارسی

دانلودمقاله مولانا، آموزگار معنا

اختصاصی از فی گوو دانلودمقاله مولانا، آموزگار معنا دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

 

 

 

 

 

مقدمه :روی آوری قشرهای گوناگون جویندگان حقیقت در سراسر جهان به آثار مولانا، آدمی را به یاد آن مصرع خود او در نی نامه می اندازد: که جفت بدحالان و خوشحالان1 شده است، بدحالان و خوش حالانی که هر یک از ظن خود یار2 او شده اند و هر یک به گوشه ای از ساحت روان او ورود کرده‎اند. خیل بی شمار مشتاقان، چاپ های متعدد آثار مولانا به زبانهای گوناگون، برگزاری کنگره ها و سمینارها... در جهان این سئوال را پیش می آورد که براستی در بازار نوفروشی3 مولانا چه متاعی عرضه می شود که این همه بر گرد او جمع آمده اند و این خریداران کالای او چه کسانی هستند، چه می خواهند؟...
بی گمان اینان هر که هستند آنانند که در فرآیند طلب خویش ز هزار خم چشیده اند و همه را بیازموده اند4 و سرانجام به شراب سرکش مولانا رسیده اند چرا که به این نتیجه رسیده اند بی مدد چون اویی، درهم ریختن ارزشها، اعتبارهای جهان و فرو شدن به دریا و در پی گوهر حقیقت کاری آسان نیست.
معنا، گمشده آنانی، نه چونان همه
غالب انسانها در اجبار چارچوب ها و قالب های عرفی و معمول زندگی، مجال و فرصت باطنی آن را نمی یابند که لحظه ها را به چراگاه رسالت5 ببرند و روزن وجود را به روی آفتابی که لب درگاه آنهاست بگشایند6... در روند زندگی هر چه این قیدها و بندها محکم تر می شوند رفته رفته اکثر آدمها نمادی از آن گاو در مثنوی می شوند که از دروازه تولد وارد جهان شده و از دروازه مرگ خارج می شوند و از آن همه زیبائیها، هنرها و معرفت‎ها... جز قشر خربره اعتباریات و ظواهر زندگی بیشتر چیزی را ادراک نمی کنند و نمی فهمند7.
اما در این میانه، کسانی پیدا می شوند که بیقرارند و طالب بیقرار شده اند آن چه که همه را راضی می کند آنان را ارضاء نمی‎کند، چیزی فراتر از آنچه هست می خواهند، تشنگی آنان از جنس دیگری است، بی تاب و آشفته، در وادی حیرت سرگشته اند و به هر جایی که نام و نشانی از آن معشوقه هر جایی است سر می کشند تا شاید آرام گیرند.
سالها سرگشته گفت و شنود هر کجا نام و نشانی از تو بود8
این تشنگان حقیقت، آرام آرام بوی آن دلبر نهان9 در عرصه جانشان پران می شود و با زبانی گنگ، هر دم به سویی کشیده می‎شوند و مدام از خود می پرسند: چیست که هر دمی چنین می کشدم به سوی او؟10، در کشاکش این جستجو، گاه آشفتگیها به اوج می رسد و سئوالاتی به جان آنان هجوم می آورد و هر دم از خود می‎پرسند:
چه کسم من؟ چه کسم من؟ که بسی وسوسه مندم
گه از آن سوی کـشندم، گه از این سوی کشنـدم
ز کشاکش چو کمانــم، بـــه کف گـوش کشـانم
قدر از بــــام درافتـد چـــو در خانه ببنـــدم
نفسی آتش سوزان، نفســـی سیل گــــریـزان
ز چه اصلم؟ ز چه فصلم؟ به چه بازار خـ ـرندم؟
سالکان روزگار ما
در چنین هیاهوی هول آور درونی و تهاجمات برونی ارزشهای تکنولوژیک و ابزاری که جملگی برآمده از عقل جزیی هستند گرفتار آمده اند، در جان پاره ای از این جویندگان آتشین مزاج حقیقت کسی چون شرر می خندد11 و راه را بر آنانی که ساختارهای معمول زندگی را شکسته و در پی معنا به راه افتاده اند می بندد و مدعی می شود که عشق او را نوع دگر خندیدن12 آموخته و عشق از آسمان آمده است تا اهل تردید و گمان را درهم کوبد13 و آنان را به خود می خواند. او خویشتن را تحصیلکرده مدرسه احمد امی معرفی می کند و بر فضل و هنر که جملگی حجاب آفتاب جانان است می خندد14 و حیران از این که خوب است یا زشت، این است یا آن، و چه نامی دارد، دلبر است یا دل داده بر سر راه تمامی طالبان حقیقت قرار می گیرد می گوید:
گر زان که نئی طالب، جـــوینده شوی با ما
ور زان که نئی مطرب، گـــوینده شوی با ما
گر زان که تو قارونی، در عشـق شوی مفلس
ور زان که خداوندی، هم بنــده شوی با مــا
یک شمع از این مجلس صد شمع بگیرانــد
گر مرده ای ور زنده، هم زنده شوی بـــا ما
پاهای تو بگشاید، روشن بـــه تو بنمــاید
در ژنده درآ یکدم تــا زنــده دلان بینـــی
اطلس به در اندازی در ژنده شوی بـــا مـا
چون دانه شد افکنده بر رست و درختی شد
این رمز چو دریابـــی افکنده شوی بــا ما
شمس الحق تبریزی با غنچه دل گـویــــد
چون باز شود چشمت بیننده شوی بـــا ما

و این گونه است که او تمامی آنانی که فراسوی نیک و بد و دانایی در پی حقیقتند را مجذوب خود می سازد. سالکان راستین در راه سپاری با او در جستجوی معنای زندگی است که در نهایت دلاورانه قفل زندان جهان را گشوده و گردن گردنکشان را در پیش سلطان عشق می شکنند15.
رویکردهایی برای تبیین معنای زندگی
دو رویکرد عمده برای تبیین معنای زندگی وجود دارد:
1- رویکرد مجعول (قراردادی)
در این رویکرد، جوینده معنا، تفسیری از عالم پیدا می کند و بر اساس آن به زندگی معنایی می بخشد، و در واقع معنای زندگی بر ساخته تجزیه و تحلیل ها و برداشتهای اوست بقول دکتر فرانکل، چنین آدمی زندگی اش را یک پروژه تعریف شده و هدفمند از سوی دیگران نمی داند، بلکه به زندگی با تجارب خاص خویش معنا می دهد و برای گریز از هجوم خالی اطراف چونان سپهری فریاد برمی‎آورد که زندگی خالی نیست، سیب هست... و نتیجه می‎گیرد تا شقایق هست زندگی باید کرد. یا در سطح عقلایی تری، کسی چون راسل در ابتدای زندگینامه خود می نویسد:
سه چیز به زندگی ام معنا داده است: یکی علم و ارضاء کنجکاوی علمی، دیگری شفقت به حال انسانها و کاستن از درد و رنج های آنها و سومی عشق ورزی
2-رویکرد مکشوف
در این نوع نگاه، زندگی به عنوان یک موجودیت مستقل از ذهن بشر، معنایی دارد که باید توسط جوینده راه حقیقت آن معنا کشف و بازشناسی شود و با روشهای فلسفی و عرفانی کشف شود، در این رویکرد معنا عین وجود است.
حوزه های جستجوی معنای زندگی
اختلالات زندگی انسان امروز ناشی از آن است که انسان فرهیخته امروزی احساس می‎کند زندگیش معنا ندارد و سئوال بزرگ چرا هستی را نمی تواند پاسخ دهد و لاجرم با خیام زمزمه می کند:
ایــــن بحر وجود آمده بیـرون زنهفت کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هر کس سخنــی از سر ســـودا گفتند زان روی کـه هست کس نمی داند گفت
مساله دریافت معنای زندگی چه با رویکرد مجعول و چه مکشوف، در سه سطح قابل طرح شدن است:
1- حوزه فلسفه دین
در این حوزه ادیان با تعالیم خود برای زندگی معنایی قایل هستند که توسط خالق هستی مشخص شده و باید مکشوف گردد، مثلاً در اسلام مساله ای به نام عبادت به عنوان فلسفه خلقت انسان مطرح شده است که انسان باید به آن دست یابد.
و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون «الذاریات/ 51»
2- حوزه فلسفه اخلاق
در این حوزه در پی آنند با قایل شدن معنایی برای زندگی مشخص کنند که کدام کار خوب، و کدام بد است، کدام کار وظیفه، مسئولیت، رذیلت و فضیلت... است و کدام نیست.
3-حوزه روان شناسی
در تحلیل های روان شناختی از انسان، بر این باورند که بسیاری از اختلالات و نابسامانی های روانی بشر وقتی ایجاد می شود که انسان احساس می کند زندگی اش بی معنا شده و نتوانسته است که بفهمد معنای زندگی چیست. روان شناسان شناختی بر این باورند در نتیجه به دلیل فقدان احساس معنای زندگی دستخوش یک سلسله نابسامانیهای روانی می شود...
مولانا و پاسخ به دغدغه های انسان امروز
آمارها و شواهد نشان می دهد احساس بی هویتی و پوچی انسان معاصر، علی رغم پیشرفت روزافزون تکنولوژی، روز به روز بیشتر می شود، او در عین امکان برخورداری های بیشتر نسبت به انسانهای گذشته، نوعی فقر معنایی را در زندگی خود تجربه می کند. اما در میان خیل بی شمار آدمیان تنها قشر اندکی به خودآگاهی می رسند و به قول دکتر ویکتور فرانکل در جستجوی معنا هستند، زیرا به قول نیچه تنها انسانی که چرایی و فلسفه حیات را فهمیده باشد، می تواند با هر چگونگی بسازد و لایه‎های بیشماری از بشریت در اتوبان زندگی سراسیمه می دوند.
انسان امروز، هر روز شاهد بیشتر درهم ریخته شدن ساختار مکاتب فلسفی ـ سیاسی و اجتماعی در تفسیر واقعیت های حیات روانی و اجتماعی بشر است. آرمان شهرهای (اتوپیا) وعده داده شده یکی پس از دیگری بی رنگ می شوند و آدمی خود را به قول فیلسوفان اگزیستانسیالیست در برهوت کویر این عالم بی کس می یابد، انسان خردمند امروز به دستاوردهای عقل مدرنیته که به قول مولوی عقل آخوربین است بدبین شده و آرامش عمیق خود را در آن سوی عقل جزیی جستجو می‎کند و نجات را در تهاجم ساختارشکنانه به عقل جزیی نگر می یابد. انسان حقیقت جو معاصر دریافته است که چگونه همین عقل مدرن، حیات بشری را به جهنم سوزانی مبدل ساخته است که در آن سیاستمداران و سوداگران، جسم و جان بشریت را در زندان اعتبارها اسیر ساخته اند، و با رویکردهای غیر انسانی و حقارت آمیز مسایل بشریت را به روشهای غیرمتعالی تدبیر می کنند.

 

فرمت این مقاله به صورت Word و با قابلیت ویرایش میباشد

تعداد صفحات این مقاله   14 صفحه

پس از پرداخت ، میتوانید مقاله را به صورت انلاین دانلود کنید


دانلود با لینک مستقیم


دانلودمقاله مولانا، آموزگار معنا

دانلودمقاله شعر زبان سعدى و زبان شعر حافظ

اختصاصی از فی گوو دانلودمقاله شعر زبان سعدى و زبان شعر حافظ دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

 
یان غزل هاى سعدى و حافظ تفاوت هاى فراوان به چشم مى خورد. این تفاوت ها یا ریشه در معنا و مضمون آن ها دارند، یا در نظر گاه آن ها، یا در طرز تلقى، یا ساخت و پرداخت ادبى و یا زبان و شیوه برخورد با آن. طرح و تحلیل هر یک از این تفاوت ها در جا و مجال خود، بى شک، از جمله کارهاى ضرورى است که، اگر هنوز به درستى انجام نشده است، باید روزى صورت گیرد. در اینجا، من فقط به یک تفاوت از آن میان مى پردازم و مى کوشم علت وجود همان یک تفاوت را تا مى توانم پیدا کنم و اهمیت آن را آشکار سازم.
تفاوت مزبور در فاصله اى است که میان صورت ظاهر غزل هاى این دو شاعر از یک طرف و معنا و پیام آن ها از طرف دیگر مشاهده مى شود. توجه به این اختلاف در فاصله صورت و محتوى از آن رو مهم است که مستقیماً به درک و التذاذ هنرى، از جمله از آثار سعدى و حافظ، مربوط مى شود: تا ما از صورت غزل هاى این دو شاعر به محتوى و پیام آن ها نرسیم، نمى توانیم به درک و التذاذ هنرى از آن ها بدان گونه که باید دست یابیم.
واقعیت این است که فاصله صورت و محتوى در غزل هاى سعدى عموماً بسیار کوتاه تر از آن است که در غزل هاى حافظ دیده مى شود. در نتیجه، درک و التذاذ هنرى از غزل هاى سعدى بسیار زودتر نصیب ما مى شود تا از غزل هاى حافظ. بگذارید بحث را با یک مثال دنبال کنیم تا نکته هر چه روشن تر شود. در این مثال یک پاره از غزل سعدى را با یک پاره از غزل حافظ مى سنجیم1:
1) خوش مى روى به تنها تن ها فداى جانت *** مدهوش مى گذارى یاران مهربانت
آئینه اى طلب کن تا روى خود ببینى *** و ز حسن خود بماند انگشت در دهانت
قصد شکار دارى یا اتفاق بستان *** عزمى در سرت باید تا مى کشد عنانت...
رخت سراى عقلم تاراج شوق کردى *** اى دزد آشکارا مى بینم از نهانت...
من فتنه زمانم و آن دوستان که دارى *** بى شک نگاه دارند از فتنه زمانت...
2) به جان پیر خرابات و حق نعمت او *** که نیست در دل من جز هواى خدمت او
بهشت اگر چه نه جاى گناهکاران است *** بیار باده که مستظهرم به همت او
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد *** که زد به خرمن ما آتش محبت او
بر آستانه میخانه گر سرى بینى *** مزن به پاى که معلوم نیست نیست او...
بیار باده که دوشم سروش عام غیب *** نوید داد که عام است فیض رحمت او...
در پاره (1) که نمونه اى از غزل سعدى است، ما با عبور از دو سطح معنائى مى توانیم از سطح صورت غزل به چیزى در مایه پیام واقعى آن برسیم. سطح نخست همان سطح معناى زبانى است که، به تأیید معناشناسان2، از سر جمع معانى لغاتِ غزل و روابط دستورى آن حاصل مى شود. در این سطح، ما از رهگذر نظام معناشناسى3 زبان به ساختى از معناى متن مى رسیم که، طبق قواعد معنایى4 همان نظام، خلاف قاعده5 قلمداد مى شود. مثلا، معنائى که در سطح نخست براى بیت چهارم از پاره غزل سعدى به دست مى آوریم، چیزى در مایه معناى خلاف قاعده (3) در زیر است:
3) سبب شدى که شوق همه اسباب و اساس خانه عقل مرا تاراج کند. من تو را که دزدِ آشکارى هستى از نهان مى بینم.
آنگاه همین ساختِ معنائى خلاف قاعده را به سطح دوم مى بریم که سطح معناى ادبى است و در آنجا، غرابت ها یا، به اصطلاح، هنجارگریزى هاى6 سطح نخست را به کمک قواعد معنائى ادبى که به نظام ادبیات تعلق دارند از میان برمى داریم تا به ساختى از معنا برسیم که با معناى زبانىِ آشکار و لفظ به لفظ غزل فرق دارد. مثلا معنائى که در سطح دوم براى همان بیت چهارم به کمک قواعدِ ادبى به دست مى آوریم مى تواند چیزى در مایه معناى (4) در زیر باشد:
4) شور عشق تو عقل مرا به کلى مقهور کرده است. مثل کسى شده ام که نهانى به تماشاى دزدى ایستاده است که روز روشن دارد مال او را مى برد.
درست، در همین سطح دوم و از دل همین نوع معناى ادبى است که مى توانیم به چیزى در مایه پیام پاره غزل (1) سعدى دست یابیم پیامى حاوى نکات (5) در زیر:
5) ستایش خرام معشوق در تنهائیش که با تمام عالم سودا نمى توان کرد لذت تماشاى او که هوش از سر مى برد و همه را حیرت زده مى کند شوق خدمت به او عمق شیدائى عاشق و، سرانجام، وقوف عاشق به ناکامى نهائیش.
پیدا است که هر درک و التذاذ هنرى هم که از این غزل نصیبمان مى شود حاصل همین مایه از پیام و کشف آن است. و این در مورد غزل هاى دیگر سعدى نیز غالباً صادق است.
در پاره (2) که نمونه اى از غزل حافظ است، امکان ندارد تنها با عبور از دو سطح معنائى یاد شده به چیزى در مایه پیام واقعى غزل حافظ برسیم. در اینجا، ما ناگزیریم فاصله بسیار بیشترى را طى کنیم تا به کشف پیام واقعى غزل و درک و التذاذ هنرى راه یابیم. با این تفصیل که ما پس از گذار از دو سطح معناى زبانى و معناى ادبى غزل حافظ، به گونه اى که در مورد غزل سعدى دیدیم، تازه به معنائى مى رسیم در مایه معناى (6) در زیر:
6) تمناى خدمت به پیر خرابات به پاس حق نعمت او امید رفتن به بهشت در عین ادامه باده خوارى آرزوى تداوم واقعه اى که آتش به حاصل عمر شخص زده است دعوت به مدارا بامیخواره چون نمى دانیم چه در سر دارد و، سرانجام، اصرار به میخوارى به دلیل عام بودن فیض رحمت، او، که در غزل معلوم نیست چه کسى است.
پر پیدا است که این مایه از معنى، که حاصل گذار از دو سطح معناى زبانى و معناى ادبى است، نه خود پیام واقعى پاره غزل حافظ است نه نیز مى توان چنان پیامى را مستقیماً و بدون گذشتن از سطوح دیگر از دل آن بیرون آورد. چرا که این معنى نه با امور جهان واقع جور در مى آى د، نه با معانى و روابط معنائى در نظام زبان که صحّت آن ها در گرو مراتب صدقشان با مصادیق جهان واقع است، نه نیز با آن معانى متعالى که قرار است هر اثر ادبى به کمک صورتگرى ها و معنى پردازى هاى متداول در نظام ادبیات نصیب خواننده کند.
پس براى کشف پیام واقعى پاره غزل حافظ و نیل به درک و التذاذ هنرى از آن، باید از سطح معناى ادبى هم فراتر رفت و در آنجا به کمک امکانات موجود در نظام ها و شیوه هاى تحلیل دیگر که، چنان که خواهیم دید، نه به سطوح زبان و ادبیات، بلکه به سطوح و ساحات متعالى ترى تعلق دارند، به جستجوى معنائى پرداخت که بتواند هم با امور جهان واقع دمساز باشد، هم با نظام معنائى زبان، هم، بالآخره با نظام معنائى ادبیات. چنان معنائى مى تواند در مایه پیام (7) در زیر باشد:
7) تمناى خدمت به کسى به پاس حق نعمتى امید بخشایش از او براى شخص گناهکارى آرزوى تداوم عشقى با همه جانکاه بودنش امید عنایت به نیت خیرى که در پس گناهى ظاهرى نهفته است و، در نهایت، مژده برخوردارى از رحمت عامى.
گفتن نمى خواهد که این تفاوت در فاصله ها را در غزل هاى دیگر سعدى و حافظ نیز مى توان آشکارا دید.
سؤال این است که راز این تفاوت میان غزل هاى سعدى و حافظ در چیست؟ چه چیزى سبب مى شود که فاصله صورت و محتوى در غزل حافظ به مراتب بیش از آن باشد که در غزل سعدى مشاهده مى شود؟
براى این سؤال، لااقل در آثارى که در دسترس من بوده اند، پاسخ چندانى به چشم نمى خورد. تنها مطلبى که در این باره هست به تفاوت هاى سبک عراقى با سبک هندى مربوط مى شود که گاه از آن ها در تبیین تفاوت هاى میان سعدى و حافظ استفاده کرده اند. به این ترتیب که اول سعدى را، به حق، نماینده سبک عراقى گرفته اند و حافظ را، به ناحق، نماینده سبک هندى در سالم ترین صورت آن پنداشته اند و آنگاه گفته اند اشعار عراقى ساده و روانند و به راحتى مى توان به پیام آن ها پى برد و، لاجرم، اشعار سعدى هم از این قاعده مستثنى نیستند. بر عکس، اشعار سبک هندى پیچیده اند و سرشار از مضمون پردازى هاى ظریف و نازک بینانه اند و، ناگزیر، نمى توان به آسانى به پیام آن ها راه یافت و اشعار حافظ هم، خواه ناخواه، به همین دلیل دوریاب تر و دیر فهم ترند.

 

 

فرمت این مقاله به صورت Word و با قابلیت ویرایش میباشد

تعداد صفحات این مقاله  16  صفحه

پس از پرداخت ، میتوانید مقاله را به صورت انلاین دانلود کنید


دانلود با لینک مستقیم


دانلودمقاله شعر زبان سعدى و زبان شعر حافظ

دانلودمقاله تاریخچه فرش ایران

اختصاصی از فی گوو دانلودمقاله تاریخچه فرش ایران دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

 

 

 
قدیمترین فرش دستبافت ایرانی در سال 1949 در دومین مرحله کاوشهای باستان شناس روسی، رودنکو در منطقه پازیریک کشف و به نام فرش پازیریک نامیده شد.
رودنکو در کتابی که به مناسبت این اکتشافات در سال 1953 در روسیه منتشر کرد، درباره فرش مکشوفه توضیحات مفصلی نگاشت و آن را صراحتا کار ایران و قدیمی ترین فرش ایرانی در دنیا بیان نمود. او نوشت: "بدون اینکه بتوانیم به طور حتم بگوییم این فرش کار کدامیک از سرزمین های ماد-پارت(خراسان قدیم) یا پارس است، تاریخ فرش مذکور و پارچه هایی که در پازیریک کشف شد قرن پنجم و یا اوایل قرن چهارم پیش از میلاد تشخیص داده می شود." سپس او اضافه می کند: "تاریخ این قالی از روی شکل اسب سواران معلوم می شود. طرز نشان دادن اسبهای جنگی که به جای زین قالی بر پشت آنها گسترانده اند و پارچه روی سینه اسب از مشخصات آشوریها می باشد اما در روی فرش پازیریک ریزه کاریهای مختلف و طرز گره زدن دم اسبها ، در نقوش برجسته تخت جمشید نیز دیده می شود."
در زمان تسلط مغولها (قرن سیزدهم و چهاردهم میلادی) قالی بافی به سطح بسیار رفیعی از زیبایی وتکنیک رسید. شکوفایی این صنعت شاید با حکومت غازان خان (1307-1295 میلادی) مصادف بود.
اما اوج قالی کلاسیک ایرانی را که از آن با رنسانس قالی ایران یاد می شود زمان سلاطین صفوی (1722-1499 میلادی) به ویژه زمان حاکمیت شاه طهماسب اول (1587-1524 میلادی) و شاه عباس کبیر(1629-1587 میلادی) ثبت کرده اند. از این دوران حدود 3000 تخته فرش به یادگار مانده که درموزه های بزرگ دنیا و یا در مجموعه های شخصی نگهداری می شوند.
در این دوران در کنار قصرهای پادشاهان کارگاههای قالی بافی بناشد و مراکز گوناگون که قبلا در تبریز ، اصفهان ، کاشان ، مشهد ، کرمان ، جوشقان ، یزد ، استرآباد ، هرات و ایالات شمالی نظیر شیروان ، قره باغ و گیلان وجود داشتند توسعه و رونق بیشتری گرفتند.
در همان زمان ، نقاشان و نگارگران بلندپایه طرحهای خلاصه شده و ترکیبی ترنج در وسط قالی و لچکها را در آن وارد کردند. یعنی همان طرحی که قبلا به زیباترین وضعی در قرن پانزدهم روی جلد کتابهای ارزشمند به کار می رفت.
با اشغال کشور بوسیله افغانها (1722-1721 میلادی) این صنعت و هنر رو به انحطاط گذاشت.
در قرن نوزدهم قالیهای ایرانی ، بویژه فرشهای نفیس ناحیه تبریز به اروپا راه یافتند. از سوی کشورهای اروپایی نمایندگانی به تمام کشورهای مشرق زمین گسیل شدند و با رقابت بسیار فشرده کلیه فرشهای کهنه و عتیقه را گردآوری کرده به قسطنطنیه که هنوز هم مهمترین بازار قالی مشرق زمین بود فرستادند.
با به پایان رسیدن منابع فرشهای کهنه ، شرکتهای انگلیسی (زیگلر 1883 م) آمریکایی و آلمانی به طور نامحدود اقدام به تاسیس کارگاههایی در تبریز ، سلطان آباد(اراک) ، کرمان کردند. این روال تا جنگ جهانی اول که تولید قالی به طور قابل توجهی افزایش یافته بود ادامه داشت.

اولین فرش به احتمال زیاد بوسیله افراد چادر نشین برای فرش کردن کف خاکی چادرشان بافته شده بود. ولی امکان اینکه فرش بوسیله مصریها، یا چینیها و یا حتی بوسیله افراد دیگر اختراع شده باشد است. و حتی امکان اینکه تمام این مردم فرش را خودشان اختراع کرده باشند بدون اینکه با هم ارتباط و یا تماسی داشته باشند است.
ما مطمعاً هستیم که فرش بافی به بالاترین حد خود در پنج قرن قبل از میلاد رسیده بود. این بوسیله باستان شناسان روسی رودنکو و گریازنوف در سال 1949 در دره پازیریک، تقریباً 5000 فوتی کوههای التایی کشف شده و به نام فرش "گره دار" معروف است.
فرش پازیریک نمونه کمیاب و زیبایی است که با تکنیک بالا بافته شده است، فرش پازیریک که 2400 یا 2500 سال از عمر آن میگذرد در مقبره یخ زده رئیس سیتها در مغولستان که بصورت بسیار خوب نگهداری شده بود پیدا شد.
در گذر تاریخ ایران صنعت و پیشه فرشبافی بصورت یک هنر و مهارت خاص درآمده است.
موقعی که کوروش کبیر در سال 539 قبل از میلاد کشور بابل را فتح کرد، صنعت و هنر فرش را به کشور خود معرفی کرد. گفته شده است که در آرامگاه کوروش که در پرسپولیس بخاک سپرده شده است، با گرانبهاترین فرشها پوشیده بود. حتی قبل از او هم مردم صحرا نشین در مورد فرش بافی گره ای اطلاعاتی داشتند. آنها از گله های گوسفندان و بزهای خود پشم خوب و بادوام برای کار خود میگرفتند .
اولین مدرک موجود در رابطه با موجودیت فرش در نوشته های چینیها مربوط به سلسله ساسانیان که در سال 224 تا 641 بعد از میلاد است میباشد. در سال 628 میلادی امپراطور هراکلیس مقداری فرش بعد از پیروزی به شهر تیسفون که پایتخت ساسانیان بود آورد. موقعی که در سال 637 میلادی عربها به شهر تیسفون غلبه کردند، و شهر را غارت کردند مقدار قابل توجهی فرش بود که یکی از آنها فرش باغی مشهوری بود بنام " موقع بهار خسرو". این فرش در تاریخ بنام گرانبها ترین فرش بوده است. فرشهایی که در موقع سلطنت خسرو اول که در سال (531 - 579) بود بصورت 90 فوت مربع بافته میشد، که مورخان عرب اینگونه توصیف کرده اند: گوشه های آن تختی باشکوه از گلهای آبی، قرمز، سفید، زرد و سبز است; رنگ زمینه آن کپی از زمین به رنگ طلائی، سنگهائی به شفافیت کریستال که به باطل تصوری از آب است، گیاهان با حریر و میوه ها با رنگ سنگی شکل گرفته اند، ولی متاًسفانه عربها این فرش گرانبها را به قطعات کوچک بریده و جداگانه فروخته اند.
بعد از دورهً سلطه خلفای عرب، یک نفر از قبایل ترک، بنام سلجوق ایران را فتح کرد. سلطه سلجوقیان (1038 - 1194 ) به لحاظ تاریخ فرش در ایران مهم است. زنان سلجوقی تبحر خاصی در بافتن فرش با گره های ترکی داشتند، در استانهای آذربایجان و همدان که بمدت زیادی تحت نفوذ سلجوقیان بود،از گره های ترکی در این مدت استفاده می شد.
حمله مغولان (1220 - 1449) اولین حمله وحشیانه به ایران بود، اما بعد از چندی آنان تحت نفوذ ایرانیان قرار گرفتند. شهر تبریز، متعلق به رهبر ایلخانیان، غازان خان (1295 - 1304)، با فرشهای گرانقیمت فرش شده بود. فرمانروای مغولان شاهرخ (1409 - 1446 ) که در بازسازی آنچه از حمله مغولان ویران شده بود به تشویق کردن و دلگرم کردن تمام هنرمندان و صنعتگردان سرزمین و کشور پرداخت. اما قالیبافی در این دوران به شکلی خیلی ساده که بیشتر نقشهای هندسی داشت تمام می شد.

فرمت این مقاله به صورت Word و با قابلیت ویرایش میباشد

تعداد صفحات این مقاله  20  صفحه

پس از پرداخت ، میتوانید مقاله را به صورت انلاین دانلود کنید


دانلود با لینک مستقیم


دانلودمقاله تاریخچه فرش ایران