لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحه21
داستان مرغان در منطق الطیر
داستان مرغان در منطق الطیر
عطار نیشابوری
مجمعی کردند مرغان جهان
آن چه بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند: «این زمان در روزگار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار
یکدیگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم»
پس همه با جایگاهی می آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند
هد هد آشفته دل پر انتظار
در میان جمع آمد بی قرار
گفت: «ای مرغان منم بی هیچ ریب
هم برید1 حضرت2 و هم پیک غیب
پادشاه خویش را دانسته ام
چون روم تنها چو نتوانسته ام
لیک با من گر شما همره شوید
محرم آن شاه و آن درگه شوید
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف3
نام او سیمرغ4 سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور
در حریم5 عزت است آرام او
نیست حد هر زبانی نام او
صد هزاران پرده دارد بیشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پیش تر
هیچ دانایی کمال او ندید
هیچ بینایی جمال او ندید
بس که خشکی بس که دریا بر ره است
تا نپنداری که راهی کوته است
شیرمردی باید این ره را شگرف
ز آنکه ره دور است و دریا ژرف ژرف،
جمله ی مرغان شدند آن جایگاه
بی قراری از عزت آن پادشاه
شوق او در جان ایشان کار کرد
هر یکی بی صبری بسیار کرد
عزم ره کردند و در پیش آمدند
عاشق او، دشمن خویش آمدند
لیک چون بس ره دراز و دور بود
هر کسی از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر یک کارساز
هر یکی عذری دگر گفتند باز
جمله ی مرغان چو بشنیدند حال
سر به سر کردند از هدهد سؤال
که:«ای سبق برده6 زما در رهبری
ختم کرده بهتری و مهتری
ما همه مشتی ضعیف و ناتوان
بی پر و بال و نه تن نه توان
کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع
گر رسد از ما کسی باشد بدیع»
هدهد آن گه گفت: «ای بی حاصلان
عشق کی نیکو بود از بد دلان
ای گدایان چند از این بی حاصلی
راست ناید عاشقی و بد دلی
تو بدان کان گه که سیمرغ از نقاب
آشکارا کرد رخ چون آفتاب
سایه ی خود کرد بر عالم نثار
گشت چندین مرغ هر دم آشکار
صورت مرغان عالم سر به سر
سایه ی اوست این بدان ای بی خبر
دیده ی سیمرغ بین، گر نیستت
دل چو آیینه منور نیستت
چون همه مرغان شنودند این سخن
نیک پی بردند اسرار کهن
جمله با سیمرغ نسبت یافتند
لاجرم در سیر رغبت یافتند
زین سخن یکسر به ره باز آمدند
جمله هم درد و هم آواز آمدند
زو بپرسیدند: «ای استاد کار
چون دهیم آخر در این ره دادکار؟
زان که نبود در چنین علمی مقام
از ضعیفان این روش هرگز تمام»
هدهد رهبر چنین گفت آن زمان
که: «آن که عاشق شد نیندیشد ز جان
چون دل تو دشمن جان آمده ست
جان برافشان ره به پایان آمده ست
عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عاشقان را لحظه ای با جان چه کار
عاشق آتش بر همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند او تن زند7
درد و خون دل بباید عشق را
قصه ای مشکل باید عشق را»
چون شنودند این سخن مرغان همه
آن زمان گفتند ترک جان همه
برد سیمرغ از دل ایشان قرار
عشق در جانان یکی شد صد هزار
عزم ره کردند عزمی بس درست
ره سپردن را باستادند چست
جمله گفتند: «این زمان مارا به نقد8
پیشوایی باید اندر حل عقد9
قرعه افکندند بس لایق فتاد
قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد
جمله او را رهبر خود ساختند
گر همی فرمود سر می باختند
هدهد هادی چو آمد پهلوان
تاج بر فرقش نهادند آن زمان
صد هزاران مرغ در راه آمدند
سایه دان ماهی و ماه آمدند
چون پدید آمد سر وادی ز راه
النفیر10 از آن نفیر بر شد به ماه
هیبتی زان راه بر جان اوفتاد
آتشی در جان ایشان اوفتاد
جمله ی مرغان ز هول و بیم راه
بال و پر پُرخون برآوردند آه
راه می دیدند پایان ناپدید
درد می دیدند درمان ناپدید
و آن همه مرغان همه آن جایگاه
سر نهادند از سر حسرت به راه
سال ها رفتند در شیب و فراز
صرف شد در راهشان عمری دراز
آخر الامر از میان آن سپاه
کم کسی ره برد تا آن پیشگاه
باز بعضی بر سر کوه بلند
تشنه جان دادند در گرم11 و گزند
باز بعضی در بیابان را زتف آفتاب
گشت پر
تحقیق در مورد داستان مرغان در منطق الطیر